برشی از یک کتاب خوب
11 مرداد 1398 توسط قليج خاني
يك روز صبح با صداى استارت ماشينى از خواب بيدار شدم. استارت مداوم بود و جرقه ها زياد و مايع قابل احتراق؛ اما با اين وصف حركتى نبود و پيشرفتى نبود.
من به ياد جرقه هايى افتادم كه در زندگى خودم مدام سر میكشيدند و به ياد استعدادهايى افتادم كه قابل سوختن بودند.
و به ياد ركود و توقفى افتادم كه با اين همه جرقه و استعداد گريبانگيرم بوده است.
در اين فكر رفتم كه ببينم نقص از كجاست كه شنيدم راننده میگويد ؛
بايد هلش داد؛
هوا برداشته است ؛
و همين جواب من بود.
هنگامى كه هواها وجود مرا در بر میگيرند و دلم را هوا بر میدارد، ديگر جرقه ها برايم كارى نمیكنند و اگر میخواهم به راه بيافتم بايد هلم بدهند و ضربهام بزنند و راهم بيندازند تا آن همه استعداد راكد نماند.
کتاب آيه هاى سبز، نوشته : مرحوم استاد علی صفائی حائری ره (ص ۱۱)