30 اردیبهشت 1395 توسط قليج خاني
برادرم من آمدم تو نبودی
اما طلائیه بود و آسمان
شلمچه بود و نیزار
جزیره بود و نخلستان
اما همه رنگ خاک بودند
رنگ لباسهای خاکیت
نخلهای بی سر بود
تجلی پیکر بی سرت
نیزار در صدا بود
صدای کمیلت
خورشید چون سابق می تابید
ولی فانوس های سنگرت را می دیدم
افسوس که مردمک های چشم گناه کرده ام
نتوانست اشک های خونینت را ببیند
وصورت سیاهم از گناهی
روی دیدن ندارد
اما یک دعا ازتو طلب می کنم
که اگر دوباره دراین بیابان آمدم
از بوسیدن شیشه قاب عکست خجالت نکشم
ای کاش از ما نپرسند که بعد شهدا چه کردیم